اخرین روزهای سال 90
به نام خدا
سال 90 هم با همه خوبی هاش و بدیهاش که مسلماً خیر ما در اون بود داره ساعات و دقایق پایانیش رو طی می کنه و منم دو برابر بقیه خوشحالم چون با اومدن بهار و فصل شکوفه ها شما گلهای زندگی منم پا به خونه دل من و بابایی گذاشتید و زندگی ما رو شیرین و شیرین تر کردید درست سه سال پیش این موقع ها من لحظه شماری می کردم برای اومدن شما گلهای زندگیم لوازمتون رو بسته بودم و همه چیز آماده ورود شما بود و امسال خودتون ذوق تولدتون رو دارین و هی روز شماری می کنید برای اومدن این روز زیبا تا همراه بهار تولدتون رو جشن بگیریم. تاریخ تولدتون رو خیلی دوست دارم 88/1/1 امیدوارم در همه زمینه های زندگیتون یک یک باشین گلهای من.
امسال مریضی مامان جون باعث شد قدرت خدا رو بیشتر و بهتر حس کنیم و بدونیم همه وسیله هستند و تحت قدرت خداوند بزرگ.
اومدن بهار ، پاییز،زمستان ،تولد نوزاد و مردن انسان ها همه و همه به قدرت خداست و باید رسم بندگی رو به جا آورد امیدورام سال 91 سرشار از شادی باشه برای همه به خصوص دوستان مهربونم
اومدم تبریک رو بگم و آخرین عکسای سال 90 رو بذارم اما متاسفانه این بلاگفا مشکل داشت الان هم باید برم چون بابایی دم در منتظرند انشا الله سال آینده میام با کلی عکس های خوشگل از تولد شما دست گلهای زیبا
************************************************
خوب الان دقیقا هفتم فرودینه و اون نوشته ها مال پارسال بود که متاسفانه بلاگفا مشکل داشت و نشد ارسال کنم اما مهم نیست من همه عکسایی که دوست داشتم بذارم رو می ذارم به همراه خاطراتشون و بعد عکسای سال 91 و تولدتون رو
هههههههه فکر کنم خیلی عقب موندم این عکس مال تولد دختر عمو ملیکا بهمن ماه هست شما از اون روز رسما منو و بابایی رو دیونه کردید که پس کی تولد ما هست و روز شماری می کردید
قبل
عید که رفتیم خرید دیدم از این جوجه کوچولو ها دارن میفروشن دوتا براتون
خریدم گفتم از رنگیاش نگیرم تا بیشتر زنده بمونن وقتی اومدم خونه دیدم یه
دونشون می لنگه و فرداش مرد این الان برای خودش خانم یا آقایی شده و حسابی
بزرگ شده و یه خونه براش با جعبه درست کردیم شما هم حسابی ازش میترسین و
این جوجه کوچولو تا از جعبه بیرون میاد شما بدو اون دنبالتون بدوهه فیلمی
داریم توی خونه این جوجه کوچولو اینقدر سمج و با مزه هست که بهش وابسته
شدیم و خونه که میاین هی حالش رو می پرسین و باهاش بازی می کنید الانم از
ترس جوجه رفتین بالای مبل تا به قول خودتون گازتون نگیره
آخرای اسفند ماه بود که از طرف مهد براتون جشن سال نو گرفتن و کلی باهاتون تمرین کرده بودن شعر بخونید و قرار شده بود یکی از بچه ها بیاد جلو و با صدای بلند بگه مهد کودک گلهای زندگی تقدیم می کند و بقیه با هم شعر رو بخونند خالتون می گفت هیچکس حاضر نمی شده تا اینکه محمد یاسین میاد جلو و می گه من می گم یعنی صداش رو بشنوید همچین خوردنی می گه که آدم می خواد حسابی بوس بوسیش کنه با یه قیافه جدی می گه بچه های مهد کودک گلهای زندگی تخریم می کنند ههههه البته اینقدر بچه ها یکی بود یکی نبود می خوندن که منصرف شدن بیارنشون بالا و بخونن
وقتی دیدی چقدر خوب با همسن و سالاتون ارتباط برقرار می کنید و اصلا دیگه نیومدین کنار من یه حسی داشتم که نمی تونم بیان کنم . بچه ها رو میاوردین نشونم می دادین و اسمشون رو می گفتین منم کلی ذوق کرده بودم همه بچه ها اومده بودن صندلی های جلو و با هم بازی می کردن و دکور رو کلا زیر و رو کردن ههههههههه
اینجا هم من بزور نشوندمتون و ازتون عکس گرفتم
اینم عکس خونه تکونی کردن جوجه های من
با خیال راحت توی آشپزخونه بودم و داشتم کابینت ها رو تمیز می کردم دیدم صدایی ازشون نمیاد گفتم لابد باز دارن یه دسته گلی آب می دن وقتی اومدن دیدم همه اسباب بازیهاشون رو ریختن بیرون و محمد یاسین شیشه پاکن برداشته و نازنین فاطمه دستمال و دارن کمداشون رو می تکونن می خواستم همونجا بشینم و یدونه از اون جیغ بنفشام رو بزنم آخه من چند روز پیش کمداشون رو تمیز کرده بودم و برای اینکه هی در کمد ها ر باز نکنند لباس عید ها رو داخل نایلون گذاشته بودم و بالا ی کمد گذاشتم دستشون نرسه اما اونا یه جور دیگه منو غافل گیر کردن هههههههههه